منوی دسته بندی

از بندگی هگل تا کارمندی آرنت : کارمندان چگونه نظام توتالیتر را می سازند؟

“بنده در دیالکتیک ارباب و بنده ی هگل” و “کارمند در مفهوم ابتذال شر  هانا آرنت ” از  جمله مفاهیم عمیقی در سپهر سیاست به شمار می روند که دقیقاً بر روی خط مرزی فلسفه کلاسیک  هگل و فلسفه مدرن هانا آرنت با یکدیگر تلاقی پیدا می کنند به نحوی که تمایزات و تشابهات آنها با یکدیگر در فهم مفاهیمی چون سلطه و رهایی بسیار حائز اهمیت است.  

هر دوی این دو مفهوم، بنده در نظام فکری هگل و  کارمند در نظام فکری آرنت، جانب احتیاط را پیشه می کنند و در راستای صیانت نفس با «پرهیز از جانبازی و پیکار برای آزرم و آبروی محض از مرحلۀ حیوانی بالاتر نمی روند» . همچنین هر دوی آنها آرزوهایشان را به حراج می زنند و آرزوی حیوانی شان بر آروزی انسان شان چیره شده است. هیچ کدام از آن دو به مثابه یک ارزش مستقل وجود ندارد و در عینحال هیچ کدام از آن دو بعنوان یک ارزش مستقل دارای ارج نیستند. هیچ کدام از آن دو توسط ارباب به رسمیت شناخته نمی شوند.  

اما، جدا از قرابت های معنای  و تشابه هایی که در جستار بالا ذکر شد؛ میان آنچه که هگل از بردگی می گوید و آرنت از کارمندی، تمایز  جدی وجود دارد. به نحوی که نمی توان خلاف شمایل به ظاهر شبیه شان آنها را  در یک بستر  وکنار یکدیگر قرار داد. بر خلاف تفکر رایج که ” تمدن باعث از بین رفتن زیست برده باور می شود ” می بینیم که اتفاقاً بندگی مورد نظر هگل به مراتب شریف تر از کارمندی هانا آرنت در دوران مدرن از کار در می آید.

برده در یک جنگ واقعی میان مرگ و زندگی،(در حالی که خنجر ارباب زیر گلویش نشسته است)،  تن به بردگی می سپارد. در حالی که کارمند در راستای رفاه و آسایش خویش و شانه خالی کردن از بار قضاوت اخلاقی تن به کارمندی می دهد.

برده با “کارکردن” ارباب طبیعت می شود و امید به رهایی را ناخودآگاه و ناشاد در خود پرورش می دهد.  در حالی که کارمند با کار کردن خارج از طبیعت  هر روز از رهایی دورتر می شود. کارمند در همان جایی قرار می گیرد که کارفرما به علت کار نکردن، چیزهای داده و موجود را پیشتر دست نخورده  به حال خود رها کرده بود.

 اضطراب از مرگ که در آغاز موجب بردگی بنده شده بود و در ادامه با کار کردن بر طبیعت رنگ می بازد؛ در  زیست کارمندی به صورت تدریجی با ناتوانی و فرسودگی و گذر زمان از نو باز تولید می شود. « برده در ضمن شکل دادن به “چیز” با رفع شکلی که در برابر آن قرار دارد، از قدرت خاص خود برای نفی و از برای خودبودگی و قائم به ذات بودن خویش بعنوان یک امر عینی آگاه می شود » در حالی که کارمند نه تنها از عنصر و دقیقه نخستین بردگی؛ یعنی ترس رها نمی شود بلکه در خود، آن را بیدار نگه می دارد.  

بنده با پذیرش سلطه ارباب، وارد رابطه ای می شود که در نهایت می تواند از راه کار و رنج به آزادی درونی و خودآگاهی فلسفی نائل شود.  در حالی که کارمند نه تنها از خود نمی پرسد:” چه می کند؟ بلکه تفکر را تعلیق می کند. او بدون اینکه مسئولیت تصمیم هایش را بپذیرد، فقط دستور را اجرا می کند.

آرنت می گوید: تصوری که براساس کار از وضع بشری پیدا می کنیم منجر به یک زندگی غیرسیاسی می شود. اکثریت عظیمی که مورد خطاب جنبش توتالیتاریسم می شود. افراد خنثی و از نظر سیاسی بی تفاوت که نه به حزبی می پیوندند و نه حتی پای صندوق رای می روند. افرادی که نمی توانند خارج از کلیشه حرف بزنند و لکنت زبانی شان حاکی از فقدان تفکر است.

برای بنده اخراج شدن از محیط کار همان رهایی است. در حالی که کارمند یکی از بزرگترین ترس هایش همین اخراج شدن است. برده با کار کردن بر روی طبیعت خود را آماده تر از هر زمانی می بیند، هر روز کار او بر طبیعت   معنی انباشت تجربه و آگاهی دارد، در حالی که کارمند هر روزش به معنی از دست دادن تجربه، فرصت های شغلی، جوانی، بی مصرف شدن است. کارمند کارش فاقد عمق انسانی است، چرا که به ماشین توتالیتر سپرده شده است و در مقابل بنده مسیر سوژه شدن را طی می کند همانطور که کارمند مسیر حذف مسئولیت و تهی شدن از فردیت را.

علاوه بر این وفاداری کارمندِ مورد نظر آرنت از هرگونه محتوی عینی تهی می باشد تا مبادا بر اثر دگرگونی در محتوا، تغییری در نوع وفاداریشان پدید آید. مهم نیست چه کسی ارباب است مهم ساختاری است که کارمند با حضور در آن مورد خطاب قرار می گیرد. اگر بنده با به رسمیت شناختن ارباب، لوح بردگی را بر گردن می آویخت، (کارمند با نفی خود حتی اگر ارباب را به رسمیت نشناسد ) به خود هویت می بخشد. در مسیر دیالکتیکی هگل، امکان فرا رفتن از سلطه وجود دارد و سوژه در مسیر شدن است در حالی کارمند بعنوان نماینده ابتذال شر، چون نه شرور است و نه اخلاقی، فاقد اندیشه است. فقدان اندیشه ای که تولید شر از مسیر اطاعت کورکورانه را به همراه می آورد.

آرنت با تشریح مفهوم ابتذال شر Banality of Evil  به ما می گوید: بسیاری از عاملان جنایت های توتالیتر، نه هیولا بودند، نه روانی- بلکه کارمندان معمولی بودند که فکر نکردند. آن ها فقط دستور می گرفتند و اجرا می کردند، بدون آنکه مسئولیت اخلاقی تصمیمات شان را بپذیرند. حال فرق نمی کند این کارمند آیشمن باشد یا  کارمندی که مسئول سرشماری از دیوانگان در رژیم نازی بر عهده داشت.

این سبک زندگی بدون تفکر باعث می شود کارمندان روز به روز منزوی تر شود و نیز پیوند اجتماعی شان با خانواده و دوستان را از دست بدهند. خلاء ی که از طریق تعلق به یک ساختار یا جنبش به ظاهر  پر می شود.

در نگاه هانا آرنت « عامل تکان دهنده در پیروزی توتالیتاریسم همان بی خویشتنی selflessness  هواداران این جنبش است آنچیزی که خیل کارمندان را مجاب می کند تن به توتالیتاریسم دهند. از نظر کارمند مورد نظر آرنت؛  مسئله واقعیت ها یا واقعیت های اختراعی نیست بلکه سازگاری منطقی نظامی است که آنها بخشی از آن را تشکیل می دهند. به عقیده آنها واقعیت تنها به قدرت انسانی که می تواند آن را بسازد بستگی دارد».

همین تمایز میان بنده و کارمند است که میان استبداد و توتالیتاریسم تفاوت ایجاد می کند. به نحوی که بنده استبداد را می سازد و کارمند نظام توتالیتر. « استبداد یک صورت سیاسی است که شبیه برهوت است، و واجد شرایطی است که زندگی انسان را دشوار می کند. اما توتالیتاریسم یک توفان شن است که همه زندگی را مدفون جهان را خفه و محو و نابود می کند».

در سنت سیاسی و تاریخی کلاسیک غرب همان ساحتی که هگل در آن می اندیشید؛ همیشه فرمانده ای وجود دارد که که نخست می اندیشد و اراده می کند و سپس اندیشه و اراده خود را از راه ترغیب یا با اقتدار و خشونت بر یک گروه بی اراده و اندیشه تحمیل می کند. در حالی که در نظام فکری آرنت، فاصله میان اندیشیدن و عمل کردن از یک سو و فرمانروایان و فرمانبران از سوی دیگر محو می شود. همان چیزی که باعث می شود استبداد بعنوان امر تحمیلی در نظام فکری هگل به امری خود تعین بخش در نظام توتالیتر آرنت تبدیل شود.

Please follow and like us:
کیانوش دل زنده وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Social media & sharing icons powered by UltimatelySocial