در ستایش شرم
- کیانوش دل زنده
- اندیشه, دستهبندی نشده, یادداشت

« همانطور که همه می دانند، کلکسیونرهایی هستند، که تنها تمبرهای مهر خورده را جمع آوری می کنند: و باورکردنش دشوار نیست که اینان تنها کسانی اند که به درون رسوخ کرده اند. آنان خود را به جنبه های پنهان تمبرها مقید می کنند: به شهر. زیرا مُهر سویه تاریک تمبرهاست. » ( بنیامین، خیابان یک طرفه، ۱۳۸۸: ۶۷)
شرم،درک نشدگی، یاس، سرخوردگی، تنهایی، رازها و سویه های پنهانی می باشند که بر مردمانی که از عصر خود جلوتر هستند مُهر می زنند. کسانی که می خوانند، فکر می کنند و می نویسند، مردمانی هستند که به حفره های دست نخورده زندگی سرک می کشند و خودخواسته یا ناخواسته به مرز زیستن با افکار گام بر می دارند و در همین گام برداشتن ها درد را به استخوان و خفگی، را به درون راه می دهند. سوژگانی که دیگر نمی توانند بی تفاوت باشند. آنان آگاهی اندوهبار را با خود به دوش می کشند.آنان به ترومای سخت و دهشتناک واقعیت برخورد می کنند و مدهوش و از کار افتاده در میان است ها و بودها جا می مانند. گاهی تنها در خلوتی سیگار به دهان می گیرند و یا با قدم های تند عطش سیر ناپذیر آگاهیشان را به خانه و خیابان می برند و گاهی نیز در تنهایی اشک می ریزند. شرم راز پنهان امید است. « آنچه باعث می شود [ سوژه ] احساس شرم کند ربط چندانی به کاری که دیگری کرده ندارد، بلکه بیش از آن ناشی از خود واقعیت است که دیگری از کار که کرده شرمنده نیست.» ( ژیژک، ترس از اشک های واقعی : ۱۳۸۸ : ۱۱۷) آیا می توان به آینده امیدوار بود ؟ آیا باید امید داشت؟ چگونه باید با این درد جانکاه کنار آمد؟ و اصلاً این اندوه بارگی چرا با درد عجین می شود؟سوژهِ درمانده از مدار صفر آغاز نمی کند. صفر از خط حائل میان آنچه بود و آنچه خواهد شد به دنیا می آید. اساساً صفری وجود ندارد همه چیز تناقض بودگی اکنون می باشد. فرار از گذشته به رویای آینده ی ناشناخته انگیزه به وجود آمدن در مدار هیچ بودگی صفر است. « آگاهی اندوهبار آروز دارد از دنیای مادی مستقل و همانند خداوند یعنی جاوید و روح محض خلاص شود، اما در عین حال می پذیرد که جزیی از جهان مادی است و خواهش های جسمی و رنجها و خویشتنهایش واقعی و گریز ناپذیر است و در نتیجه دچار تفرقه و پیکار با خویشتن می شود. » ( پیتر سینگر، هگل، ۱۳۸۹: ۱۲۳) باید از این اندوه بارگی در مسیر آینده و شوق دیدارش عبور کرد اما تصویر آینده از خلاء به وجود نمی آید و در تهی بودگی پهنا نمی گیرد. خرده کولاژهای گذشته تنها تصویر ما از آینده است. آینده همیشه از گذشته باردار است. پس چاره کار چیست این کوله سنگین تا به کی بر دوش ما سواری می گیرد ؟ « بنا بر قرائتی روانکاوانه شاید بتوان ادعا کرد که واکنش خودآگاهی در این مقطع به واکنش بیماری به ویژه بیمار هیستریک می ماند که به طور ناخودآگاه از هر راه فراری استفاده می کند تا با حقیقت تروماتیک خود روبرو نشود. شاید چنین روشی در کوتاه مدت اثر بخش باشد و باعث شود که بیمار چه به واسطه فراموش کردن خاطره تروماتیک و چه به واسطه بازسازی و تحریف آن، چند صباحی از مواجه شدن با عواقب اضطراب آور بیماری اش سرباز زند یا به واسطه تکیه بر خودشیفتگی از واقعیت بگریزد و در درون خود پناه بگیرد اما سر انجام علایم بیماری باز هم خود را به شکلی دیگر پیچیده تر آشکار می سازند.» ( محمد مهدی اردبیلی، آگاهی و خودآگاهی در پدیدار شناسی روح هگل: ۱۳۹۰ : ۲۳۷-۲۳۸) راز در این در هم ریختگی و ناشادی نه در صفر بودگی بلکه در ناکجاآبادگیست. شرم، از هم گسیختگی آغاز میان -است و بود- می باشد. « جامعه ی که می تواند شرمنده شود، هنوز می توان بدان امید بست و تفکری که توان شرمنده ساختن دارد هنوز ارزش آن را دارد که پی گرفته شود.» ( امید مهرگان، تفکر اضطراری: ۱۳۸۸ : ۹۳) باید با شرم آغاز کرد با همان آگاهی ناشاد هگلی، باید دانست چه چیزی می خواهیم و به کجا می خواهیم برویم. گریز از گذشته به نوبه خود عالی می باشد اما نه صرفاً به انگیزش شرم با آگاهی از شرم. باید دانست ایستادن در خد حائل صفر به کجا می رود. باید از بینش اسپینوزا آموخت « که بیهوده است اگر چیزی را بخواهیم اصلاً قرار نیست آن را داشته باشیم.» ( رابرت سالیمن،کتیلین هیگز، شور خرد : ۱۳۸۷ : ۱۲۷) “جغد مینروا آن هنگام پرواز خویش آغاز می کند که شب سایه اش را گسترانده باشد” شوپنهاور را فراموش کنیم و قدری مثل هگل خوش بین باشیم. ناخواسته به مرز آگاهی رسیده ایم و صفر بودگی به ناچار میان بودن یا نبودن ایستاده است. ناگزیر برای فرهیختگان دردهای هست که آن ها را خود دچار کرده است. ولی نباید در مرز صفر در خط حائل آن ایستاد باید به پیش رفت هر چند که گذشته همچنان ما را در رویاهای شبانه در بستر به اشک وا می دارد. به روایت هگل « هر کس نیز باید، به تبع مضمون، از سپهرهای فرهنگی جان کلی که قالب هایی اند که جان در گذشته بر جای نهاده است، بگذرد، و این سپهر ها برای او همچون مراحلی از یک مسیر است، که پیش تر ترسیم شده و هموار گردیده است. به همین دلیل است که ما، در میدان شناخت ها، چیزهایی را می بینیم که در دورهای پیش، جان فرهیختگان بزرگسالان آن دوره ها را به خود مشغول می داشت ولی اکنون برای ما در حد شناخت ها، تمرین ها، یا حتی بازی ها ی کودکانه است، با چنین نگاهی به فرهنگ طرح پیشرفت های پرورشی فرهنگ تاریخ و فرهنگ جهان را یک به یک باز می یابیم. و این فرابود گذشته، دیگر، در تملک جان کلی است که جوهر فرد را تشکیل می دهد و از این رو به عنوان چیزهای خارجی بر وی آشکار می شود و در واقع سرشت غیر زنده او را می سازد.» ( هگل، پدیدارشناسی جان: ۱۳۹۰: ۸۰-۸۱) این سرشت غیر زنده که جان های تک تک مان را در خود پاره پاره می کند نه از خودآگاهی بلکه از نادانستگی از آن چیزهایی هست از خود در دیگری می جویم.نوشته ها و فکرهایمان الویت های قالبی است که می خواهیم قالب کنیم. ما در پی آن چیزی نمی گردیم که وجود دارد بلکه در پی آن هستیم رویاها و آروزهایمان را در دیگران ببینیم. قانع کردن که راز نوشته ها و فکر هایمان هست. بدون پاره کردن غشای تخمک، اووم را باردا نمی شود. قانع کردن همان لقاح است. از میان هزار تخمک تنها آن که قابلیت همزیستی با اووم را دارد زنده می ماند. « قانع کردن تصاحب کردن یک نفر است، بدون آنکه لقاحی صورت پذیرد.» ( بنیامین، خیابان یک طرفه، ۱۳۸۹ :۷)از تاریخ بی شرمی سخن بسیار رفته است. یاس ها و افسردگی برای کسانی است که زودتر از دیگری ها با ترومای دهشتناک واقعیت و امر واقعی روبرو می شوند. اما همین تاریخ بی شرمی اگر از خودِ از صفر بودگی آغاز شود سازنده است. آنچه تاریخ را به جلو می برد تصمیماست نه تصمیم حاکم تصمیمی که از خلق بر می آید از همان سوژه فرهیخته که در اکنونیت خود کتاب به بغل می زند و با ته مانده های جیب خود برای خود در کنج شهرستان کتابی را به دست می گیرد تا سپهر جان کلی را به خانه آورد و در یک پیوند انضمامی بالنده شود. ژیژک راست می گوید : « من خویشتن نماینده آنِ ما خود یک نیروی بیگانه است که تن را بی قرار و هم زمان مهار می کند.» ( ژیژک، سینما به روایت ژیژک: ۱۳۸۹ : ۳۱) خودخواسته و ناخواسته در مرز صفر واقع شده هستیم و هیچ راه برگشتی نیست، آگاهی در اکنونیت بر هر کدام از ما در موقعیت خاص خودش نائل شده است راز این آگاهی باید ویران کننده باشد ویران کننده زمان مصلوب کننده. رهایی ممکن است. البته با یکپارچگی با دیگری و برای دیگری. آن ذهن برج عاج نشینِ ناامید تا زمانی دیگری او را تائید نمیکند هنجارمند نمی شود. و اگر نتواند به جنون می رسد . جنون سازنده است و سازندگی آن در ویرانی است. فقط باید در همین هیچ بودگی شرم را ستایش کنیم. چرا که راه برگشتی نیست شما از عصر خود جلوتر هستید و عقربه های ساعت روی مدار صفر ساعت را وراونه می سازد